وصیت نامه ای برای زندگی

پویان اسماعیل زاده
oasisser@yahoo.com

وصیت نامه ای برای زندگی
نمی دونم امشب چم شده . چيزی از گلوم پايين نمی ره . حوصله هيچکس رو هم ندارم .يه چيزی داره قلبمو شکاف می ده . دارم خفه می شم . می خوام با يکی فقط چند کلمه صحبت کنم . نه . سراغ تلفن نمی خوام برم . از تلفن بيزار شدم . از چت هم خيلی بدم اومده . آدما وقتی چشم تو چشم باهات حرف نمی زنند همشون ريا کار ميشن . دلم گرفته . هوس يه درد دل دارم . می خوام يه نامه برات بنويسم . نمی دونم شايد هيچ وقت نخونيش . شايد اين نامه هم بره بدست باد برسه .شايد هم مثل خيلی ازحرفام بايکوت بشه . نمی دونم . به هر حال می خوام برات درد دل کنم . حتی اگر هيچ وقت اين حرفا رو نشنوی . شروع شد .
1383.2.23
ساعت حدود ۱ شبه .راستی سلام . می خوام اسمتو بدون هيچ ترسی صدا کنم . خانم... نه نشد . دارم از همين اولش کم ميارم . مونا خانم . نه بازم نشد . خيلی رسميه . ببخشيد مونا . آره . حالا بهتر شد . مونا . ميخوام با هات حرف بزنم . می خوام عقدمو بشکونم . باهات روراست باشم . ميشه تو چشمام نگاه کنی . نه . نه . اينطوری نه . اينجوری خجالت می کشم . آره اينجوری بهتر شد . بيا بشين . اينم صندلی . بشين روبه روم . حالا که همه چيز آمادست . من حرفامو گم کردم. ميشه يه ليوان آب بخورم . شايد يادم بياد . مرسی . چشمات شاهد منه مونا . می خوام بهم قول بدی به حرفام نخندی . آخه زياد اهل سخن رانی نيستم . مونا سرش رو تکون ميده به نشانه نه . حرفاتو بزن . راحت باش . نسيم خنکی رو کنار گوشم حس می کنم . راستی مونا می خوای از خودمون شروع کنم . ـ آره . بگو .مونا تو می دونی من يه خانواده تو دانشگاه دارم . ـ نه . نمی دونستم . يعنی چی ؟چشمان مونا غرق در ابهام ميشه . پر از سوال .جواب می دم : خوب آره . من تو دانشگاه يه خانواده کوچولوی چهار نفری دارم . از حالت چشماش معلومه بود باز متوجه حرفم نشده . ادامه ميدم : من يه بابا دارم . يه مامان با يه داداش . مونا لبخند ميزنه . ـچه جالب . ولی راستشو بخوای نمی فهمم چی می خوای بگی . ببين مونا تو با خانواده من همکلاسی . اينو می دونستی ؟ مونا میپرسه : نه . با هاشون همکلاسم . يعنی با بابا مامان و داداشت همکلاسم . ـ آره . میپرسه ميشناسمشوم . مکث می کنم ميگم: آره . کنجکاويش گل می کنه . ميگه : اونا کی هستند ؟ بهم بگو ـ باشه . باشه .از کدومشون شروع کنم . از سرپرستتون .ـ يعنی بابا ـ آره از همون شروع کن . گفتم :؛ باشه بابام رو ميشناسی . همون که موهاش بوره . چشماش زاغه . يه کمی بلنده و توپر .يه کمی تنده ولی هيچی تو دلش نيست .گفت خوب مامانت کيه : گفتم همون که قدش متوسطه . موهاش سياهه پرکلاغيه .هميشه موهاشو سمت چپ شونه می کنه .خيليم خوش برخورده .گفت آره ميشناسمش . خيلی دختر با نمکيه . خيلی هم مهربونه .حالا باباتو شناختم . آخه هميشه با همن هرجا باشن . هرجا برن .مونا پرسيد داداشت . اون کيه ؟ گفتم :داداشی قدش بلنده .ظاهر خوبی هم داره .موهاشم خوش حالته . اينو من نمی گم . آخه به خاطر موهاش گل هديه گرفته . مونا پرسيد از کی ؟ گفتم از يه دختر . مونا خنديد و گفت : پس خيلی بايدخوش چهره باشه. گفتم ولی جالب ترش اينه که خيلی مهربون و با عاطفه ست .يه دفعه يه حسی بهم گفت عاطفه رو از تو جملت بيار بيرون .با عاطفه شوخی نکن . جملمو سريع تصحيح کردم . داشتم دنبال يه جمله دهن پر کن می گشتم : آره خيلی مهربون و نيلوفرانه هستش . اومدم به جملم ببالم يه هو تازه فهميدم چی گفتم . دوباره جملمو تغير دادم و گفتم خيلی مهربون و ... خيلی مهربون و ... هيچی همين . خيلی مهربونه .خفه شدم تا جملمو بستم .گفت : آره اونم شناختم . سر کلاس هميشه پيش بابات ميشينه . يه احساس خيلي عجيبي بهم دست داد هنگامي كه خانوادم رو بهش معرفي كردم .نمي دونم شايد اين حس از چشماي سردش بر مي گشت به سمت من . گفتم : مونا مي خوام براي خودم قهوه بريزم . تو هم مي خوري برات بيارم . گفت :نه . قهوه نه . اگه زحمتي نسيت براي من يه ليوان چاي بيار ._ چه زحمتي اين حرفا چيه .( پيش خودم گفتم آخه آدم كه با خانوادش اينقدر تعارف نمي كنه )نتونستم اين جمله رو بلند بگم . يه دفعه ليوان چاي كه براي مونا ريخته بودم از دستم افتاد زمين . مونا هراسون پرسيد صداي چي بود . گفتم: هيچي . يه ليوان شكست . حالم يه مرتبه بهم خورد .نمي دونستم نگرانم ميشه يا نه ولي نمي خواستم متوجه بشه .حالم كاملا بهم ريخته بود . سرم گيج مي رفت . با هر زحمتي بود شيشه خورده ها رو جمع كردم . يكي از شيشه ها رفت تو دستم .از انگشتم خون می اومد .نمي خواستم بفهمه . دستم رو با يه پارچه بستم .چند روزي بود كه روحیه خوبی نداشتم . از همه چيز و همه كس ديگه خسته شده بودم . احساس مي كردم دارم كم كم تنها ميشم . صداي پچ پچي تو گوشم مي گفت دارم عزيزانم رو تك به تك از دست مي دم . تنها كارم شده بود نامه نوشتن . نامه هايي كه بيشترش رو سوزونده بودم .صداي مونا منو به خودم آورد . پرسيد : مي بخشيد اين عكسا چيه ؟خودمو جمع كردم و از آشپزخانه اومدم بيرون . گفتم كدوم عكسا ؟ با انگشت نشونم داد . عكسا ماله تولد داداشي بود .يادش بخير. همه جمع بوديم . كنار هم .گفتم بفرما . اينم چاييتون . با يه حالتي كه معلوم بود خجالت مي كشيد گفت . ممنون .دستتون چي شده . سريع دستم رو آوردم پايين ميز طوري كه نبينه . گفتم چيز خاصي نيست . با تشويش گفت : از دستتون داره خون مياد . مي خواين پانسمانش كنم ._ نه . خودش خوب ميشه . اينم يه يادگاري ميشه از جايي شما . خجالت كشيد . سرش رو انداخت پايين . گفتم : ميشه اينقدر تعارف نكني! سرد ميشه ها . با حياي خاصي فنجون چايي رو سمت خودش كشيد و گفت : چه عكساي قشنگي. فقط حيف كه پر از دوده .انگار يه كمي تاريكه . با اين كه عكساتون رنگيه ولي سياه و سفيد به نظر ميرسه .گفتم : فضاي سفره خونه هاي سنتي يه كم تاريكه تقصير عكاساش نيست . فضاي اطرافش سياهه و كمي سرد . فنجون رو برد سمت صورتش . داشت خيلي معصومانه به عكسا نگاه مي كرد و از فنجون چاي مي خورد . يكي از عكسا رو به من داد . گفت عكس قشنگيه .يه حسي عجيبي توي اين عكسه . به عكس نگاه كردم .عكس بابا و مامان بود توي يه پارك . پشت سرشون سبزه . روي صندلي نشسته بودند .داشتند مي خنديدند . شايد اون حسي كه مونا مي گفت همين حسي بود كه از خندشون بهش منتقل شده بود . دوباره همون نجوا اومد سراغم . سعي كردم مونا متوجه من نشه . مونا محوتماشاي عكسا شده بود .حواسش نبود . صداي يه فرياد خفيفي رو باز تو گوشم شنيدم : ( داره يه اتفاقي تنهات مي كنه . داري همه رو از دست مي دي )چند دقيقه اي از خودم بي خود شدم . اول احساس كردم تو عرشه يه كشتيم . ناخدا فرياد مي زد : باد داره مستقيم مياد. از كنار باد مستقيم بايد جوري عبور كرد كه به ديوار شكسته بر نخوره .از كشتي اومدم بيرون .حواسم پرت بود. خودمو وسط يه قايق ديدم . قايقم داشت تك و تنها تو آب دريا پيش مي رفت .رسيدم به يه خشكي . اونجا رو نمي شناختم . مردمش خيلي عجيب غريب بودند .اونا اسماشون رو روي يه تابلو نوشته بودند و بالاي سرشون مثل يه پرچم تكون مي دادند .چهره هاشون خيلي وحشتناك بود .از يكيشون پرسيدم اينجا كجاست. برگشت بهم نگاه تندي كرد. به تابلو نگاه كردم . اسمش برام خيلي آشنا بود ولي چهرش نه . يا خودش نبود يا خيلي شكسته شده بود . تموم موهاش مثل دندوناش ريخته بود . نمي تونست درست حرف بزنه .دايم سرش مي چرخيد . نمي دوستم دنبال كي مي گرده. باورم نمي شد خودش باشه ولي حرفاي نيمه تمومش آدرسي از خودش بهم مي داد . هيچ وقت فكر نمي كردم يه روزي اينجا . تو اين وضعيت ببينمش . بهش گفتم : راستي اسم اينجا چيه ؟ اصلا اينجا كجاست ؟اينجا كجاي دنياست ؟ گفت :اينجا آخر خطه . جزيره هيچستان . چشمامو بستم . چون ديگه نمي خواستم جنونشو ببينم .گفتم چرا اسمتون روروي تابلو نوشتين ؟ اصلا حواسش به حر فای من نبود با نگاه سردي تو چشمام ذل زد و گفت : قاصدك . هان از كه خبر آوردي... چند دقيقه اي خيره به من نگاه كرد و با نگاه سردي هم صحنه رو ترك كرد .احساس كردم تو خلا گيرافتادم . تو يه جور احساس بي وزني .يه جور ترس كه تا حالا تجربش رو نداشته بودم تمام وجودم رو گرفت .ترس از تعليق . چند لحظه اي همه چيزبرايم عين هيچ شد . فقط احساس مي كردم دارم بالا مي آرم ...... چشمامو باز کردم دیدم مونا داره بهم نگاه می کنه . ببخشید حال شما خوبه ؟می خواین بریم دکتر عرق سردی کرده بودم . با خودم گفتم مونا تو که اینقدر مهربونی پس ... پس چرا اینقدر چشماتون سرده . حالم از خودم به هم می خورد . به خودم گفتم : خفه شو . دهنتو ببند ...نه ممنون . حالم خوبه ... یعنی بهتر می شم ...شما چطونه آقا ...؟ ...پس چرا اسممو نگفت .لعنت به من . اون حتی حاضر نمیشه اسم کثیف منو تو دهنش بچرخونه .اون وقت من چه خیالایی تو سر داشتم . من مریضم . یک روانی . اون ارزشش بیشتر از من بود .مونا متعجب به من نگاه می کرد .کاش می تونست بفهمه من چی می گم . من چی می کشم . یه صدای ترسناکی تو گوشم داد زد . خوب . چرا بهش نمی گی چته . چرا بهش نمی گی که ازش ....؟ می ترسم . می ترسم از دستش بدم . من همیشه از علاقه یه طرفه می ترسیدم . عشق یک طرفه آخرش تبدیل به نفرت میشه . اینو خوب می دونستم .من و مونا با هم یه چشممون کوربود و یکیش روشن . اونی هم که کوربود من بودم .چشم اون خیلی بیدار تر از این حرفا بود . من هیچ راهی نداشتم . هم از گفتنش می ترسیدم وهم از نگفتنش . همیشه خیال می کردم که چقدر شبیه یه چوب کبریتم .همیشه اول راه فکر می کنم می تونم همه رو آتیش بزنم اما آخرش همه جنازه سوخته شده منو مي بينند.مونا بهم می گه چرا اینقدر اتاقتون تاریکه ؟ می خوام بگم چون خودم تاریکم . چون به سیاهی عادت کردم ... چون به نظر من سياهي رنگ واقعي زند گيه همونطور كه مرگ هدف اصلي زنده بودنه .همونطور كه نرسيدن طعم ناب عاشقيه ... ولی حرفمو می خورم ... نمی دونم چرا ...اسمشو چی بذارم ...نمی خوام ناراحتش کنم . ( یکی تو دلم بهم قاه قاه می خندید ... می گفت از کجا می دونی اون نگرانت می شه . می گفت خیالات خیلی پوچه ) جوابی نداشتم بهش بدم . مونا با معصومیتی بچگانه ازم می خواد یکی از چراغای خاموش اتاق رو روشن کنه .بهش می گم تو اتاق من چراغ روشن کردن خیلی سخته . تعجب می کنه ! یعنی چی ؟ آخه می دونی تو این اتاق چراغا فقط با برق روشن نمیشن ... خوب پس با چی روشن میشن ؟ ...تو چشمای مونا ذل می زنم . مونا سرش رو برمی گردونه . اون عادت نداشت بی پرده تو چشمای من چند لحظه اي بيشتر نگاه کنه . دستش رو می بره سمت کلید ... پیش خودم مي گم مونا می تونه چراغا رو بعد ار این همه سال باز روشن کنه . اون می تونه پرده هایی رو که چند سالي مي شد لای غبار و تار عنکبوت گیر کرده بودند رو کنار بزنه .می تونه این اتاق رو از بختک یه خاطره كهنه خالی کنه . اون مي تونه پيله كثيف منو گند زدايي كنه واگه پنجره اي بعد از اين همه سال باقي مونده باشه رو باز كنه . چقدر دلم روشن بود چشمام رو بستم تا براي آخرين بار با سياهي ... با تباهي خداحافظي كنم ....ولي اون هر چی کلید رو زد نتونست حتی یه چراغ روهم روشن کنه . باورم نمی شد. یعنی اشتباه کرده بودم ؟اومد وکنارم نشست . با چشماي شرم آلودش گفت هر کسی بهتر می دونه توپيله اي كه براي خودش درست كرده قانون چیه . .. انگار كه اتفاقي نيوفتاده باشه خيلي خونسرد دوباره شروع كرد به نگاه كردن عكسا .منم ترجيح دادم لب بي خيالي رو ببوسم و خونسرد نشون بدم . مي خواستم خودم رو مشغول كنم تا تشويشم رو نبينه . با اين كه به ظاهر حواسش نبود ولي زير چشمي تو چشماي من دنبال يه جواب مي گشت . كاش مي دونستم سوالش چيه تا يه كاري كنم تا به اين راحتي چشمام نتونند منو لو بد ند ..يكي از عكسا نا خود آگاه نظرمو به خودش جلب كرد . عكس عكس مبهمي بود. فقط صورت مامان از پشت دود معلوم بود اونم مات وبي روح . يادم اومد اون عكس رو خودم گرفته بودم .صداي رعد وبرق از لابه لاي سلول هاي پنجره نداشته اتاق به گوشم رسيد ... چند سالي مي شد كه هيچ قطره باروني به در وديوار اتاقم نخورده بودند من نبايد با مونا ين كار رو مي كردم. باورم نمي شد كه اينقدر آدم رذلي باشم . مگه مونا با من چكار كرده بود . اون فقط از من بدش مي اومد . مثل ديگران . ولي چرا اون بايد تقاص نفرت منو پس مي داد . براي اولين بار و شايد آخرين بار از خودم ترسيدم . من تحقير شده بودم ولي راهش اين نبود ... باز همون صدا پیچید تو گوشم ...سرم درد مي كرد مثل مارزخمي پيچيدم تو خودم . براي يه لحظه احساس سرما كردم . باد شديدي مي اومد طوري كه منو از روي زمين كند .نمي دونم كجا بودم . يه جور جايي مثل يك كوير خشك .ديوانه وار خشك . نمي دونستم چند روزمي شد كه اونجا گرفتار شده بودم . بي آب و بدون هيچ غذايي . كنار يه مخروبه اطراق كردم.هر از گاهي صداي وحشتناكي خودش رو به گوشم مي رسوند . نمي دونستم ساعت چنده . با اين كه خورشيد توآسمون نقاشي شده بود ولي من شك داشتم روزه يا شب .معلوم بود اون مخروبه يه زماني كاروانسرا بوده .هنوز مي تونستم صداي مردمش رو بشنوم . هنوز صداي آب خورده شده رو ميشد از توي كوزه سفالي حالا ديگه زخمي شده شنيد .شبهاي كوير با همه قشنگيش هميشه آبستن بود . آبستن ترس . وحشتناك بود صداي پاي باد تو كوير شب گرفته .احساس مي كردم صداي نفس هاي يك آدميزاد رو پشت گوشم ميشنوم . يه آدميزاد ؟ اونم اينجا ؟ وسط اين كوير برهوت غم گرفته ؟ نه . حتما ديوانه شده بودم . .روزهاي كوير با تموم گرميش براي من كلي سرد بود .اينو خاك كويربه من مي گفت كه از گرما عرق مي كرد . ولي من همچنان سردم بود . تو آفتاب بيشترازسرما به خودم مي پيچيدم تا توي نفس هاي باد در شب كه هميشه بوي نم مي داد . نمي دونستم اين بوي نم از كجاست ولي اين بوي نم منو آروم مي كرد . اين بو يه حس خاصي داشت .اصلا قانون اين كوير با همه كوير هاي ديگه فرق مي كرد به خودم گفتم : اينجا ديگه كجاست . نكنه اينجا هم يه جور آخرالزمانه .چند شب گذشت . هر شب بيشتر از قبل مي ترسيدم . اين شبا عادي نبودند . يه شب طولاني مي شد و يه شب ديگه خيلي كوتاه . انگار كه اختيار شون دست خودشون نبود. يكي از شبها كه خوابم نمي برد و ميون مبهمات گير كرده بودم صدايي شنيدم . گوشم تيزشد . صدايي مثل يه جور صداي گريه . گريه اي مبهم و ممتد . اين صداي يه انسان بود . درسته . پس خيالاتي نشده بودم . زير نور ماه دنبال صدا رو گرفتم.نمي دونم چقدر طول كشيد که بهش رسيدم . يه نفر داشت گريه كرد . از ته دل . از پشت سر نشناختمش . اون متوجه من نشده بود . سوز گريه از نماي نزديك آزارم مي داد .خودمو رسوندم جلوش . صورتشو انداخته بود زير . موهاي مشكي داشت كه از يك سمت روي چهرشو گرفته بود .معلوم مي شد چند وقتي هست كه از آينه جدا شده . با ترس گفتم : مي تونم كمكتون كنم ؟صداي گريه قطع شد . صورتشو با ترس آورد بالا .نگاهش بهم مي گفت كه اون منو شناخته . ولي من نه .اشكاشو پاك كرد و خيلي آروم مثل صداي نجوا گفت : تو چطور اومدي اينجا ؟ اينجا خيلي وقته كه ورود ممنوعه . صورتش . فرم نگاهش همه تغير كرده بود ولي صداش هنوز همون صدا بود . اصلا باورم نمي شد . بهش گفتم مگه اينجا كجاست ؟ گفت : خيال من . تو چطوري اومدي اينجا؟ با ترس گفتم : كجا ؟ خيال تو ؟ گفت : آره . صدام تو گلوم گير كرده بود .نمي دونستم چي جوابشو بدم .جوابي هم نداشتم براي گفتن. تو چشماش نگاه كردم و گفتم نمي دونم . من به اختيار خودم اينجا نيومدم. حس بوي نم توي هواي اين كوير خيالي تو منو اينجا كشوند .اين بوي نم از كجاست ؟اصلا راز اين گريه ها چيه ...؟ سعي كرد جوابمو نده ولي از اشكاش جوابمو گرفتم .زياد حرف نمي زد . خيلي ساكت شده بود .تا حالا اونو اينقدر ساكت نديده بودم . گفتم كوير خيا لت هم مثل خودت خيلي عجيبه . حرف هيچ قانوني روحساب نمي كنه. سرش رو انداخت زير و گفت : اينجا تنها جاييه كه من حكومت مي كنم . همه چيز دست منه . همه چيز به ميل منه .اومدم اينجا كه تنها باشم . خودم و سايم . من براي اون حرف مي زنم و اونم براي من گريه مي كنه.بی خوابی که می زنه به وجودم خودمو گم می کنم . با این که به همه چیز دستور می دم ولی به خودم نه . نمی تونم . بیشتر کارهام دست خودم نیست .خیلی زود خودمو گم کردم .سردی خاک این کویر منو یاد خودم می اندازه منم مثل این خاک خیلی سرد شدم .مي بيني چي به سرم اومده ؟ مي بيني ديگه حتي بلد نيستم بخندم . اومدم جايي كه تو آفتابش از سرمامي لرزم . هر كس ديگه اي اين حرفا رو مي زد باورم مي شد الا اون .بهش گفتم تو که صورت همیشه خندونی داشتی... مي خنديدي .اون خنده ها حالا کجان ؟ يعني تموم اون خنده هات دروغ بود … باد تو موهاش شنا مي كرد… به سختي از روي خاك سرد بلند شد و در حال رفتن گفت : آدم سرطاني بيشتر از بقيه غذامي خوره ولي هميشه لاغر تر از همست ... ولی هر کسی اشتباه می کنه .اگر از هر اشتباه ناراحت بشیم که باید به همه انسان ها نفرینی ها بگوییم تا آدم ...پس از کویر من برو بیرون ای نفرینی ...من از اون كوير اخراج شدم چون ديگه نمي خواست با كسي هم كلام بشه .شاید مرهمش فقط سکوت بود و تنهایی....باز دنیا منو رو چرخ و فلکش گذاشته بود .سرم به شدت گذران ساعت های یک عمر تلف شده گیج می رفت ... بالاخره احساس سکون کردم . چشمام نور ضعیفی که مثل چهره مونا بود رو فقط جلوی خودش می دید .مونا خیلی دست پاچه از من حالمو پرسید ... اون برای من نگران شده بود ... وای خدای من ...من و نگرانی چشمای سیاه اون ... باورم نمی شد...برای اولین بار احساس کردم چشماش برق می زنند ...شاید چون من سرد شده بودم ...شاید هم برای آخرین باری بود که چشماش تلالو داشت ... من نباید این کار رو با مونا می کردم ... یعنی هیچ راه برگشتی نبود ؟... مستاصل شده بودم ...صدای مونا رو شنیدم که می گفت : شما حالتون خوب نیست . رنگتون پریده ... چشماتون کوچک شده ... صداتون دیگه نا نداره ... اگه هنوز نمی خواین برین دکتر پس بذارین یه دکتر خبر کنم .من پرستاری بلد نیستم .کاری هم ازم بر نمیاد ...احساس می کردم دیگه هیچ صدایی نمی شنوم... صدایی تو ذهنم فریاد زد نفرین به تو .اون می گه کاری ازش بر نمیاد...حالا بشین و فکرای پوشالی بکن ... فکرای پوچ ...وای خدای من این چه توهمیه که به جونم افتاده ...بسته دیگه ... خسته شدم... خفه شو ...اون فقط منظورش این بود که پرستاری کردن از یه مریض ازش بر نمیاد .خوب خیلی ها اینجوریند. از مریض و خونریزی و بیمارستان بدشون میاد دست خودشون هم نیست . ولی ...ولی من که مریض نیستم ...هیچ جام هم خونریزی نکرده ...پس چرا میگه من پرستاری بلد نیستم ؟ من برای اون قدر یه زالو هم اهمیت ندارم .بودن و نبودنم براش یکیه ...فرقی نمی کنه .من فقط داشتم تو این مسابقه طناب کشی طناب رو بیشتربه سمت خودم می کشیدم و خیال می کردم که برندم... ولی حواسم نبود که اون داره طناب رو پس می کشه .اونی که هیچ وقت منو لایق یه سلام هم ندونست ... من چه توقعی می تونم ازش داشته باشم که سر طناب رو به سمت خودش بکشه تا شاید بازی ما هم برای اولین بار دو شرکت کننده داشته باشه .بازی که برای من چند وقتی می شد که شروع شده بود.احساس کردم دیگه هیچ ارزشی ندارم .اون منو هیچ وقت نمی خواست ...دیگه نباید اصرار می کردم ...همه جای بدنم سست شد ...دستم نتونست از پس نگه داشتن سرم بر بیاد ...اون هم نامردی کرد ...از زیر سرم در رفت ...سرم محکم خورد به لبه میز ...احساس درد تو سرم داشتم ...زندگی می گذشت ... پیشونیم شکافته بود ...از هوش رفتم ...نمی خواستم دیگر زنده بمانم ...به زندگی پشت کردم و زندگی همچنان می گذشت...با خودم لج کردم که دیگه زنده نمونم و زندگی همچنان می گذشت...می دونستم مونا برایم کاری نمی کنه .اون گیج و هاج وواج فقط به من ذل زده بود و زندگی همچنان می گذشت ...دیگه چیزی احساس نکردم ...آینه اتاقم حکم می داد که زندگی همچنان می گذشت . نمی دونم چند ساعت بیهوش بودم ولی اینو خوب یادم میاد که دیگه هیچ تصوری از زندگی نداشتم ...یادمه چشمانم که باز شدکسی رو اطرافم ندیدم ...شاید مردم و خودم خبر ندارم .منتظر بودم اطرافم آتیش ببینم .خیلی ترسیدم ...چشمام محو می دید و خیلی تار و تاریک ...تو اون سیاهی چشمم افتاد به یک آدم و یا یه فرشته.آدمی که یا مثل من سرنوشت اونو اونجا کشونده بود و یا فرشته ای که مرگ رو برام به ارمغان آورده بو د ...با اینکه سیاه و سفید می دیدم ولی صورت مهربونش رو احساس می کردم .اون نمی تونست یه آدمیزاد باشه .چهره هیچ آدمیزادی اینقدر معصوم و دلنشین نبود .هیچ وقت فکر نمی کردم که فرشته عذاب هم بتونه مهربون باشه . اون باید فرشته مرگ من باشه ...خودمو باختم ... به سختی از سر جام بلند شدم ......هنوزسرم گیج می رفت... اون فرشته کنار تخت من خوابش برده بود .بالاخره بعد از چندین سال پرده اتاق به من اجازه داد تا رفتار پرنده ها رو بیرون از قفس ببینم .رفتم سمت پنجره .نمی دونم کی پرده رو کنار زده بود .بارون رو بعد از سالها احساس کردم . صدای رعد و برق فضای اتاق تاریکم رو روشن کرد.حس غریبی بهم گفت کسی پشت سرم ایستاده .برگشتم .فقط نور می دیدم و هیچ ...چشمامو بیشتر باز کردم ...اشتباه نمی کردم اون مونا بود ... چشممو دوختم به کنار تخت . به جایی که اون فرشته مرگ خوابیده بود .کسی رو ندیدم .مونا با چشمایی که یه دنیا حس شرم همراه با لذت ازش می بارید برای اولین بار تو چشمام ذل زد وبریده بریده گفت : خوب ...خوب... دیگه بهتر از این... پرستاری... بلد نبودم .باورم نمیشد .یعنی اون فرشته مرگی که دیده بودم مونا بود .پس زنده بودم ...اون فرشته مرگ چند لحظه پیش تصورات من هم مونا بود .مونا خسته به نظر می رسید.دستش رو روی شقیقه سمت راست سرش گذاشته بود .معلوم بود که درد داشت .گفتم : تو خودت خوبی ؟گفت : شما چی ...؟... بازهم اسممو صدا نکرد .گفتم پرستار تویی . باید بهترحالمو بدونی .خیلی خونسرد گفت : می دونم .شما هم باید حال منو بهتر بدونید ...انگار یه دریا آب سرد رو سرم ریختن ...دلم یهو گرفت .من نباید این کار رو با مونا می کردم .نتونستم خونسرد باشم . بهش گفتم می دونم . نگاه سردی بهم انداخت . اومد از پشت پنجره بیاد کنار تخت بشینه ...نتونست سر پاش وایسه ...کمکش کردم به دیوار تکیه داد .گفت ممنون آقا پ...صدای مونا دیگه برای همیشه قطع شد .با چشماش منو نگاه می کرد . چشماش هر لحظه تاریک تر می شد .در حالی که به دیوار تکیه داده بود دستش رو برد سمت کلید ... با هر زحمتی بود کلید رو فشار داد .فضای اتاقم مثل یک قصر روشن شد .انگار که یک تشت نور تو اتاقم ریخته شده باشه . مونا دیگه نتونست رو پاهاش بایسته .افتاد زمین وچشمای سیاهش برای همیشه خاموش ماند .خودمو رسوندم بالای سرش .دیگه فایده ای نداشت ...بازی تموم شده بود...عقربه ها می گفتند ساعت 1 نیمه شبه ...حالم از خودم بهم می خورد .بلند شدم .لیوان چای مونا هنوز روی میز بود . بیچاره مونا .چیزی توی لیوان نمونده بود . چشمم افتاد به لیوان قهوه خودم .جز عکس مونا هیچ چیز دیگه ای تو لیوانم نمونده بود .حیف شد... خیلی دیر فالم رو گرفتم . .دنیا دورو برم می چرخید . سرم گیج رفت... خودمو یه مرتبه کف اتاق دیدم .تنها چیزی که جلوی چشمم دیدم ظرف زهر بود . زهری که یادگاری زندگی تلف شده ام به حساب می اومد. اون زهر خودم بودم...زهری که الان دیگه تو رگ های مونا جریان داشت... فضای اتلق همچنان روشن بود و چشمان من برای همیشه خاموش شد .جنازه من و مونا چند روز بعد تو اتاقم که هنوز نورانی بود پیدا شد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32303< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي